✿✿✿رز مـــشــکــی✿✿✿
خدایا چه قدر محتاج توام
نظرات شما عزیزان:
وقتی فصل اشک سر می رسد
چه قدر باید دنبال دست هات در شلوغی
خیابان های خیس بگردم؟!
روزگار روبه راه بود. هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود.
با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود.
زیر گنبد کبود بازیِ خدا نیمه کاره مانده بود.
واژه ای نبود و هیچ کس، شعری از خدا نخوانده بود.
تا که او مرا برای بازیِ خودش انتخاب کرد.
توی گوش من یواش گفت: تو دعای کوچک منی، بعد هم مرا مستجاب کرد.
پرده ها کنار رفت، خود به خود با شروع بازیِ خدا، عشق افتتاح شد.
سالهاست اسم بازی من و خدا زندگی ست.
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست.
بازی ای که ساده است و سخت، مثل بازی بهار با درخت.
با خدا طرف شدن کار مشکلی ست، زندگی، بازی خدا و یک عروسک گلی است...!
بالاخره یک تاکسی ده متر جلوتر وای میسه،
معتاده میگه: لا مششب، اونجا که مقصدم بود!
خدایا جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست
که اینگونه آغاز میشود:
.. و قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت ..
مرسی که لینکم کردین . . .
قسم می خورم...
بر فراز تشویش های من٬
خنجری برنده تر از
تیغ نگاه تو نیست
و غم محضی که به ژرفای جانم فرو می کند ...
بگذار
بساط لاجوردیه چشمانت
هنوز هم
فاتح شهوت دیوانه ی
شعر هایم باشد .......!!!
Design By : behnam.com |